و این هم شعر...
تو اینجا نیستی ! تنهای تنها ، با
سکوتی سخت درگیرم
و می دانم ، اگر دیگر نیایی ،
در غروبی سرد و غمبار و پر از
تردید می میرم !
امید بازگشت تو ، مرا زنده نگه
می دارد و آری تو می آیی !
تو می آیی بهانه من ،
و می دانم دوباره شاخه های
خشک احساسم،جوانه می زند ،
لبریز از عشق و شکوه زندگی
می گردد و با تو،تمام لحظه های
تلخ پاییز وزمستان را ،
تمام لحظه های بی تو بودن را ،
تمام خاطرات سرد و بی روح
نبودت را ، شبیه قاصدک ،
در دست های باد می اندازد ودیگر
به آن فصل پر از دلتنگی و
سرما نیندیشد !
تو می آیی بهانه من ،
تو می آیی ،
و شوق دیدنت ، این شاخه های
خشک را زنده نگه می دارد و
تنها به شوق تو ،
سکوت ژرف و سرد مرگ را
بدرود می گوید !